وقتی ماهی سیاه کوچکی برایت مینویسد...



دو سال پیش که اینجا رو گذاشتم و رفتم و پشت سرمو نگاه نکردم، یه ماهی دیگه بودم یه ماهی شکسته با یه عالمه درد ، یه ماهی ضعیف و ترسو و نگران که حیران فکر میکرد حالا باید چیکار کنه؟اونموقع که رفتم فکر ترک کردن اینجا نبودم در واقع اصلا فکر نمیکردم، اما یادمه  مث سنگی که به نخ آویزون باشه بزور خودمو نگه داشته بودم که سقوط نکنم، از اونموقع خیلی گذشته و من تبدیل به آدم متفاوتی شدم:) خیلی کارا کردم که قبلا انجام نداده بودم ، خیلی از اخلاقامو اصلاح کردم، کلی چیز یاد گرفتم و احساس میکنم از دو سال پیشم خیلی بزرگترم:)(شما بخونید با تجربه تر) از دو سه روز پیش که دوباره در این خونه رو وا کردم و این دو سال و مرور کردم ، فهمیدم وبلاگ نوشتن من گرچه در سطح خاص یا قابل توجهی نبود، اما یه عالمه بهم کمک کرده که اون دوران رو بگذرونم و علاوه بر اون! وقتی مینوشتم انگار بیشتر با درون گراییم ارتباط برقرار میکردم، به امید رابطه ی پایدار من با خودم دوباره شروع میکنم.


در پذیرایی خونه مامانبزرگ و باز کردم و اولین چیزی که شنیدم صدای گرم و رسای دوبلوری بود که مستند "راز" رو جلا داده بود،مغز کوچیکه ده دوازده ساله ی من مجذوبش شد همون لحظه ،راس راس تو چشای تلوزیون نگاه کرد و همهی حرفاشو با جون و دل خرید و "باور کرد!" فک میکرد حالا دیگه میتونه همه ی رویاهاشو واقعی کنه(حتی اونی که باهاش میتونست جادو کنه!) یه عالمه سال گذشتن این آدم یه عالمه شکست خورد و موفق شد. و هنوز کلی رویا هست که جای خودشون و تو دنیاش پیدا نکردن، تو دنیای واقعی، پس باورهاشو از دست داد ، اعتماد به نفسشو از دست داد و فک کرد دیگه خودشو گم کرده، حالا دیگه نمیتونه باور کنه و اعتماد کنه! به همه ی این چیزایی که دلشو یروزی گرم کرده بودن.البته همه اینا به این معنی نیست که دست کشیده:)

اولش مدام میرفتم و دوباره و دوباره اون مستند و نگاه میکردم فک میکردم اگه تکرارش کنم اگه هی ببینمش اگه هی به خودم یاد آوری کنم شاید اون باور برگرده شاید اون ماهی سابق دوباره پیدا بشه ،دنبال  تیکه های از دست رفته جایی که پیدا نمیشد میگشتم،حالا آروم آروم دارم فک میکنم باید چیزی که رفته رو بزارم بره. بعد بشینم فک کنم با این جدیده چیکار کنم؟!


میرفتم سمت خانه پالتوی طوسی را پوشیده بودم با آن بافت قرمز چهار خانه

،آن جوراب هایی که فقط یک بارآرزویشان کردم و خریدیم، 

ماشینت دم در بود سر خم کردم و آن گلیم کوچک آویزان به آینه را نگاه کردم، قلبم میتبید 

،مطمعن شدم خانه ای، قلبم بیشتر تپید. 

کلید کهنه را از جیب های سردم در آوردم و داخل قفل انداختم در را باز کردم وکفشهایت را دیدم، 

فکر کردم: نیاز به تعمیر داره» از پله های کوتاه جایی که قرار بود خانه مان باشد بالا آمدم و 

باخودم فک کردم 

اگر لج باز نبودی امشب اولین شب یلدایمان را جشن میگرفتیم 

بغلت میکردم و در گرمای مطبوعت ذوب میشدم

.بغض کردم این روزها مال من نبود.

 در را باز کردم دراز کشیده بودی سلام کردم در چشمهایت دنبال دلتنگی گشتم،نبود.

حرف زدم حرف زدی انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است . ازت پرسیدم سیگار داری وبا من به حیاط آمدی 

اماسردت بود رفتی تو 

و من سیگار دوم را روشن کردم و بغض کردم 

،سیگار سوم را روشن کردم و بغض کردم.

 برگشتم زیپ کاپشنم را بالا کشیدم 

نگاهت کردم و دست بردم توی موهایت میخواستم ببوسمت نتوانستم،

بغض کردم نگاهم کردی! 

در چشمهایم چه دیدی؟

 دست کشیدم و گفتم : خداحافظ.

پشت دری که بستم بغض کردم و.


این اسم و انتخاب کردم و فک کنم بار ها و بارها هم این اسم و انتخاب خواهم کردماهی سیاه کوچولو» 

میخواستم مث اون باشم بجنگم، قوی باشم ، آرزو داشته باشم، شجاع باشم و به تلاشم ادامه بدم.

میخواستم از برگه بیام بیرون برم تا به اقیانوس برسم. 

ماهی سیاه کوچولو بهم بگو چرا شبیه تو نشدم؟ منم یه ماهی ام اما یه ماهی بیرون از آب داره ذره ذره جون میده

ماهی جون کاش بیای نجاتم بدی دستمو بگیری ببریم تا رودخونه تا دریا تا اقیانوس.


قبلا هم تجربش کردم ولی مث اینکه هر دفه تجربش میکنی عین دفه اول دردناکه

ترک شدن» چیزیه که جایی در موردش حرف نمیزنن ، جزو شکستگی ها محسوب نمیشه شاید

من زنی ام که مردی و دوست داره که ترکش میکنه.این یه واقعیته و با اینکه میدونم اینو هنوز نمیتونم ازش دست بکشم.

توی داستان ها غرق میشم، اما به محض اینکه سرمو میارم بالا واقعیت مثل یه طوفان هوای سرد میخوره تو صورتم.

و هیچ جایی قرار ندارم، همه جا تنهام، هیج جا خونه ی من نیست و آرامش مدام ازم فرار میکنه.

کاش قدرت اینو داشتم قلبمو بکنم بندازم دور ، بعضی وقتا با خودم فک میکنم اگه اینا رو به کسی نشون بدم چی در من میبینی؟ 

اینجا یه زن احساساتیه شکسته، بیرون یه آدم منطقی شاد! چه تضادی!


مدت های زیادی دست به نوشتن نزدم چون فکر میکردم دیگه زمان من نیست ، یا اگر دلم میخواست هم پسش میزدم احتمالا چون از یه چیزی فرار میکردم شاید روبرویی با خودم شاید از حرف زدن.
هر چیزی که بود الان مدتهاست دیگه مثل قبل نیستم ، احساس بزرگتر شدن پیر تر شدن دیگه آب از سر گذشتن و اینها دارم ، احتمالا تا دو ساعت دیگه نظرم عوض بشه ولی تا وقتی اینجوری فکر میکنم اعتماد به نفس کافی برای حرف زدن با خودم رو هم پیدا میکنم و اینجوری داستان شروع میشه! 
یه کتاب میخونم و البته که کتاب ها باعث میشن فکر کنیم و البته که این کتاب این حس و بهم میده که انگار قراره یه عالمه دیگه هم بنویسم، هنوز 33 صفحه بیشتر نشده ولی در من احتیاج عمیقی رو بیدار کرده مدام داره بهم میگه : خوب حالا وقتشه یه عالمه از خودت بگی.
ینی همه اینا قراره در مورد من باشه و من واقعا اینکه همه ی اینها در مورد من باشه رو گاهی اوقات دوست دارم.(همه اینجوری نیستن؟)






پ ن:( همیشه از پی نوشت ها خوشم میومده.) کتاب پونه مقیمی داره با روح و روانم بازی میکنه.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها